#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_64
_ولی اینطور نبود.
_یعنی چی اینطور نبود؟!... یعنی تو جبهه نبوده؟
_چرا رفیقاشم از دست داده... ولی به خاطر رفیقهایش بد اخلاق نشده.
_پس واسه چی؟
رسیدیم به انتهای خانه های روستا. چیزی جز باغ های گردو، پیش روی ما نبود.
_رفتار دکتر با تمام اهالی روستا خوبه ولی نمیدونم چرا هر پرستاری که میاد توی روستا اونقدر بد اخلاق میشه که پرستار بیچاره میذاره میره.
_چرا به نظرت؟
_نمیدونم.
صدای رود پرآب روستا بین حرف هایمان، مکث دلنشینی ایجاد کرد.
سوای این صدای روده؟
_آره... این آب میره توی باغ هامون.
دنبالش رفتم. از روی پل چوبی که محل های روستا برای رفت و آمد هایشان ساخته بودند، رد شدیم، که گفت :
_میخوای بریم باغ بابام رو ببینی؟
چقدر آن روز داشت به من خوش می گذشت آنقدر که فوری گفتم :
_وای آره.
هیچ فکر نمیکردم به آن راحتی با یکی از دختران روستا دوست شوم. گلنار دختر مهربانی بود. آنقدر که گذر زمان در کنارش هیچ احساس نمی شد. باغ مش کاظم، یکی از بزرگترین باغهای گردوی روستا بود که چقدر هم زیبا و وسیع بود. گلنار روسری اش را روی زمین پهن کرد و در حالیکه وسط روسری، مشت مشت گردو میریخت گفت :
_گردو های باغ بابای من خوشمزه ترین گردوهاست... حالا وقتی شب، نشستی و دونه دونه این گردوها روشکستی، میفهمی من چی میگم.
_تو رو خدا این همه گردو رو چجوری ببرم آخه؟
_منبرات میارم خانمپرستار.
از شنیدن آن لقب زیبا خندهام گرفت. پای یکی از درختان گردو نشستیم. نگاهم بین شاخه های بلند و تنومند درختان قطور گردو میچرخید و دلم از آن همه سرسبزی باغ از همه غم هایش رها شد انگار.
گلنار هم کنارم نشست و گفت :
_ تا حالا آش محلی ما رو خوردی؟
_نه.
_پس باید به خانم جونم بگم برات یه بار درست کنه.
_خانم جون، مادرته؟
_نه مادربزرگمه... مادرم چند سال پیش از دنیا رفته.
_خدا رحمتش کنه .
_گاهی دلم برات تنگ میشه... خانم جون سنش بالاست و نمیشه باهاش زیاد حرف بزنم... نه حوصله حرف زدن منو داره... نه گوشش خوب میشنوه... توی روستا هم دیگه دوستی واسم نمونده... خدا تو رو برام فرستاد.
_خب با پرستار های قبلی دوست میشدی؟
گلنار دستی روی برگهای خشک شده ای که پای درختان گردو جان داده بودند کشید و گفت :
_اصلاً با کسی دوست نمیشدند... اونقدر بابام رفت و باهاشون حرف زد بلکه بتونی یکیشون رو راضی کنه که لااقل یه بار بیام خونه ی ما، اما نیومدن... خیلی پر افاده بودن... از مردم روستا فرار میکردند، ولی تا دلت بخواد می رفتند توی باغ های گردو، میچرخیدن و گردو بر میداشتند... نمیدونم چرا فقط از ما فرار میکردند... ولی با گردو های ما خوب آشتی بودند!... بابا می گفت انگار برای خوردن توی روستا اومدن ...اما بابام وقتی از تو تعریف کرد که واسه یه سبد خیار و گوجه که برات آورده و چه ذوقی کردی بهم گفت مطمئنم این دختر با اون پرستار های قبلی فرق داره و مطمئنم که این باهات دوست میشه.
از این حرف گلنار خنده ام گرفت .