حس کردم که دلم از شنیدن این حرف خالی شد و او ادامه داد : _ اوایل فکر می‌کردیم داره هذیون میگه اما وقتی دیدیم که ساعت این هزیون گفتن ها، همیشه سر یک ساعت مخصوصه و درست نزدیک نماز صبح، فهمیدیم که این آدم خیلی دیگران با آدمهایی که ما توی بیمارستان دیدیم فرق داره، حالا شما فکر کن حامد از ۵ سال با این جور آدما در ارتباط بوده، مسلمه که تغییر میکنه... حتی رنگ نگاه حامد هم عوض شد.... حتی پدر مادرش هم وقتی برگشتن ایران دیگه او را نشناختند.... و هر کاری کردند که باهاشون بره، نرفت.... آخرش پدرش مجبور شد ایران را برای همیشه ترک کنه.... خونه و ماشینش رو فروخت و رفت و حامد ایران موند و همه ی زندگیش شد همون یه چمدون وسایلی که واسه خودش آورده بود.... اون پیکانی هم که الان داره رو، کم کم با حقوق خودش خرید... _ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ _بفرمایید. _چرا پس اینقدر با پرستار های خانم بد رفتار می کنند؟ صدای خنده بلند پیمان در کل ماشین پیچید: _ بد نیست... یه کم حساسه فقط... آخه همه پرستار های قبلی که اومدن این روستا، توقع داشتن به جای کار توی بهداری، برند توی روستا تفریح و بچرخند... اما حامد از این جور آدما متنفره.... از کسایی که پول می‌گیرند ولی کار نمی کند... میگه ما وارد این دنیا شدیم که به خدا و مردم خدمت کنیم نه اینکه واسه خودمون فقط تفریح کنیم. نفس بلندی کشیدم. انگار حالا همه بهانه گیری های سخت دکتر برایم قابل تحمل تر شده بود. _واقعا ازتون ممنونم... اگه این حرف‌ها را بهم نمیزدید من هیچ وقت نمیتونستم دکتر رو مثل الان بشناسم. با تعجب از درون آینه نگاه کرد . _فکر کنم اگر این حرف ها را نمی شنیدم سالیان سال هم اگر می‌گذشت نمیتونستم دکتر پور مهر و خوب بشناسم. صدای پیمان باز به خنده بلند شد. _حالا انشالله توی این هفته که اومدم پیش دکتر، کاری می‌کنم که یک کم از این بهونه گیری هایش رو کم کنه... اول از همه هم گوشش رو میپیچونم که خانم جوانی مثل شما را ساعت ۱۱ صبح به صبح نفرسته فیروزکوه که از ماشین مینی بوس روستا جا بمونه و تا شب سر جاده واسته... _گفتن لازم نیست... این رو نگید... من مشکلی با این قضیه ندارم. _شما مشکلی ندارید ولی من مشکل دارم... بالاخره باید حواسش به سهل انگاری های خودش هم باشه... نمیشه که آدم از دیگران بهانه بگیره و از خودش غافل باشه. سکوت کردم و در فکر فرو رفتم. در همان افکار پراکنده ذهنم به این سوال رسیدم که حالا با آمدن آقا پیمان آندو چطور در بهداری می‌خوابند؟ که همان موقع بود که فکری به سرم زد. کلید اتاقم را از کیفم در آوردم و سمت راننده گرفتم. _این خدمت شما باشه.... _این چیه؟ _این کلید اتاق خودمه... یه اتاق ۱۲ متری که شبا اونجا بخوابید... اتفاقاً غذا هم توی یخچال دارم. و بی هیچ حرفی کلید را گرفت .