شب بود. استراحت مطلق شدم به دستور حامد! همانطور که زیر پتو دراز کشیده بودم، به او که سر سجاده ی نمازش دعا می‌خواند، نگاه میکردم. داشت اشک می‌ریخت که دلم گرفت. _حامد! کتابچه ی دعایش را بوسید و بست و من با نگاه به چشمان ترش گفتم : _خوبم نگرانم نباش. آهی کشید و گفت: _جبهه که بودم... یه روحانی داشتیم، شبای عملیات میگفت خدا رو به اون لحظه ای که دستای علی رو توی کوچه ی بنی هاشم بسته بودن و رو زمین می‌کشیدند و فاطمه اش رو جلوی چشمش کتک زدن قسم بدید که فردا توی عملیات دستمون بسته نباشه . نفس بلندی کشید و بغض نهفته اش را فرو خورد. _اون روزا... هیچ وقت نفهمیدم که دارم خدا رو چه جوری قسم میدم... ولی وقتی این بلا سر تو اومد... مکثی کرد و باز اشکش روی گونه هایش روان شد. _وقتی با یه صورت خونی اومدی بهداری و گلنار گفت مراد اینکار رو کرده، فهمیدم... فهمیدم که هیچی برای یه مرد بدتر از این نیست که زنش رو جلوی چشماش کتک بزنن و نتونه ازش دفاع کنه... به خدا اگه فردا از این کثافت شکایت نکنم... از غصه دق میکنم. و باز گریست. _حالا میفهمم مولا چی کشید و چه جوری 25 سال سکوت کرد!... اونقدر که خودش گفت، استخوان در گلو مانده! ثانیه ها را فراموش کردم انگار. حتی شاید زمان هم ایست کرد. اشکان چشمان حامد آنقدر متاثرم کرد که هیچ حرفی نتوانستم بزنم و حتی از دلشوره ام حرفی نزدم. و فردای آنروز با آنکه تازه درد سرم شروع شده بود، اما راهی کلانتری شدم. من و حامد و مش کاظم و گلنار به همراه آقا پیمانی که نمی‌دانم از چه شکایت داشت. شکایت از مراد، زیاد سخت نبود. پر کردن یک برگه و امضا و تمام. اما برای منی که مغز سرم هم گویی درد میکرد چرا. تا به بهداری برگشتیم از شدت سردرد، حالم بد شد. حامد یک مُسکن به من تزریق کرد و من خوابم برد. با آنکه به اصرار خودش، روی تخت بهداری، در اتاقش خوابیدم اما گاهی سر و صدایی کم یا زیاد، هوشیارم می‌کرد. نمی‌دانم آن مُسکنی که به من تزریق کرد فقط مُسکن بود یا خواب آور . اگرچه که بخاطر بیداری گاه به گاه شب گذشته که یا از درد بود و یا از شدت نگرانی حامد، که نمیگذاشت چشمانم مست خوابی عمیق شود، قطعا سردرد میگرفتم و با آن مُسکن یا خواب آور، چشمانم غرق خوابی شد که به آن نیاز داشتم. _تو رو خدا دکتر... به جوونیش رحم کن... بچگی کرده به خدااااا....حماقت کرده... شما رضایت بده. _اشکالی نداره... ادب میشه... می‌بینید؟... ایشون همسرم هستن... تمام دیشب از شدت درد سرش نخوابیده... پسر شما سر همسر منو شکسته... چرا باید رضایت بدم؟ _به خدا نفهمی کرده... عقل تو کله اش نیست.... شما بزرگی کن رضایت بده. _ آقای محترم... به بزرگی و کوچیکی نیست... پسرت باید تا این سن، یاد می‌گرفت که دست روی ضعیف تر از خودش بلند نکنه... ولی یاد نگرفته... زیادی لی لی به لالاش گذاشتی... بذار مرد بشه... نترس... طوریش نمیشه... اصلا اشکال نداره، بذار لااقل الان ادب بشه ... سه روز دندون رو جیگر بذارید، وقتی تو بازداشتگاه موند، حالش جا میاد، شایدم عقلش. حتم داشتم صدای التماسی که می‌شنوم صدای التماس پدر مراد است. اما اصلا نمی‌توانستم چشم باز کنم. بعد از ظهر بود که بالاخره خوابم تکمیل شد و چشم گشودم. حامد پشت میزش نشسته بود که با نیم خیز شدن من روی تخت، سر بلند کرد و با مهربانی پرسید : _سلام بر مستانه ی عزیزم... بهتری؟ _سرم سنگینه ولی درد نداره. _بازم استراحت کن... بی بی واست غذا فرستاده. _دستش درد نکنه... آقاپیمان کجاست؟ _رفت... من که ناهارم نخوردم دلمم نیومد تو رو هم واسه ناهار بیدار کنم... اگه موافقی بریم همین غذای بی بی رو گرم کنم بخوریم. _بله... چرا که نه... مخصوصا اگر شما لقمه بگیری. چشمکی زدم که لبخندش شکفت. _چشم حتما... لقمه هم میگیرم برات. از پشت میز برخاست که باز پرسیدم : _حالا پیمان کجا رفت؟ _رفت شهر دیگه... اگرچه بعید میدونم زیاد دووم بیاره... مطمئن باش دوباره برمیگرده. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است