نگاهم یک دور کامل در جمع چرخید. معصومه خانم گوشه ی بند کیف جیرش را گرفته بود و طوری با آه کشیدن آنرا دور انگشت اشاره اش می پیچاند که گویی مشکل بند کیف است! و آقای رستگار نگاهش را با اخم به گل های قالی دوخته بود. پیمان هم آشفته به نظر می رسید و هر از گاهی نگاهی به پدر و مادرش می انداخت. من و حامد هم تنها منتظر شروع صحبت ها بودیم. با آمدن گلنار که لباس محلی زیبایی به تن کرده بود، لبخند زدم. سلامی گفت و یک‌راست رفت سمت آقای رستگار، و مقابلش تا کمر خم شد. _بفرمایید. _ممنون. یک استکان چای برداشت که گلنار سمت معصومه خانم رفت. _بفرمایید. _ممنون میل ندارم. و سمت پیمان چرخید. به وضوح سرخ شدن گونه های گلنار را دیدم. و پیمان نگاهی به او انداخت و استکان چایش را برداشت. _ممنون زحمت کشیدید. انگار همان دو کلمه ای که اضافه تر از ممنون بر زبان پیمان نشست، موجب ناراحتی مادرش شد. چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد. گلنار هم پس از تعارف کردن چای ها، کنار بی بی نشست. _خب جناب رستگار... این خونه زندگی ماست... پسرتون بازم دختر منو رو میخواد؟ پیمان فوری سر بلند کرد: _بله... اما مادرش فوری زبان باز کرد : _آقای محترم... پسر من بچگی کرده... اصلا ما در شأن این روستا و اینجا نیستیم. آقا پیمان بالافاصله گفت: _من تصمیمم رو گرفتم... قراره تو همین روستا بمونم و زندگی کنم. صدای اعتراض پدر و مادر آقا پیمان بلند شد: _چی میگی پیمان؟! _بله... من دیگه به شهر برمیگردم... همینجا کنار رفیقم میمونم و تو بهداری کمکش میکنم. قراره یه درمونگاه کنار بهداری بزنن که اونجا کار میکنم. معصومه خانم با غیض رو به حامد کرد و گفت : _بفرمایید... اینم از اثرات دوستی با شماست... واسش مطب گرفتیم، اومده توی یه روستا کار کنه.... یعنی خاک تو سر من با این پسرم. آقای رستگار فوری دست خانمش را به نشانه ی آرامش گرفت و پرسید: _اگه بخوای همچین کاری کنی دیگه نباید سراغی از ما بگیری... میفهمی اینو؟ سکوت پیمان خودش عین جواب بود. دلم بدجوری در آن لحظات برای گلنار سوخت. حس تحقیری که در چشمان مادر و پدر پیمان ظاهر شده بود،. قطعا در دل پاک و بی ریای گلنار اثر می‌گذاشت. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است