#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_189
دو سه روزی بود که از گلنار خبر نداشتم. و درست همان روزی که دیوارهای اتاق بهداری تمام شد، وقتی داشتم تغییر فاحش آن رنگ ساده را با چشمانم میدیدم....
آقا پیمان با همان دستمالی که هنوز به سر بسته بود و قلمویی که در دست داشت به من که ورودی در ایستاده بود گفت:
_خوب شده؟
_عالی شده... دستتون درد نکنه... خیلی زحمت کشیدید... آن شاالله دامادیتون جبران کنیم.
لبخندی به لب آورد که فوری از لبش پاک شد و با دست آزادش دستمالی که به سر بسته بود را کشید.
چشمانش جایی پشت سر من خیره بود که چرخیدم و با دیدن گلنار با دستمال بزرگی که روی دستش داشت غافلگیر شدم.
_گلنار!
سرش را پایین انداخت و سعی کرد به پیمان نگاه نکند.
_بی بی واست غذا فرستاده،... رقیه خانم هم آش.
و صدای پیمان بلند شد:
_سلام...
نگاهش مجبور شد سمت پیمان بچرخد.
_سلام.
دستمالی که محتوای آن از محبت بی بی و رقیه خانم، پر شده بود را از او گرفتم.
_ممنون زحمت کشیدی... پس بمون تا با هم یه چایی بخوریم.
_نه... مزاحم نمیشم.
تا خواستم بگویم « نه، مزاحم نیستی »، آقا پیمان گفت:
_بمونید.
و گونه های گلنار از همان یه کلمه سرخ شد. چایی دم کردم و همه در حیاط بهداری روی پله ها نشستیم. من کنار حامد و پیمان و گلنار با فاصله ی یک پله کنار هم.
_دستت درد نکنه پیمان... خیلی زحمت کشیدی... واسه دامادیت جبران کنم.
حامد گفت و پیمان کمی چرخید سمت حامد.
_ان شاالله...
و نگاهش سمت گلنار رفت که سر به زیر بود و ساکت.
_از مراد چه خبر؟
من پرسیدم و گلنار سر بلند کرد:
_هفته ای یکبار میاد اعصاب پدرمو بهم میریزه و دنبال جوابه و بعد میره.
پیمان با حرص گفت :
_پسره بی شعور... جوابت واضحه دیگه... گمشو برو.
_نه...
نگاه همه ی ما سمت گلنار رفت که ادامه داد:
_میخوام تمومش کنم... دیگه خسته شدم... نمیخوام هر شب اعصاب پدرم رو خرد شده ببینم... شاید قسمت من هم همین باشه.
پیمان عصبی به جای ما، جواب داد:
_قسمتت اینه که خودت رو بدبخت کنی؟!... خب پس برو باهاش ازدواج کن... آره قسمتت همینه.
گلنار سر چرخاند سمت پیمان.
_قسمتم این هم نیست که یه ماه منتظر بمونم.
انگار خوب کنایه ای زد... از گلنار خجالتی بعید بود!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان
#مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است