اسیر خاکم و نفرین شکسته‌بالی را که بسته راه به من، آسمان خالی را نزد ستارۀ فجر از جبین لیلی و قیس به هم هنوز ، گره می‌زند لیالی را ز ابر یائسه، جای سؤال باران نیست در او ببین و بدان راز خشکسالی را به سیب سرخ رسیده بدل شده‌ست انگار شفق به خون زده خورشید پرتقالی را دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد شراب عشق تو ، این کوزۀ سفالی را همه حقیقت من، سایه ایست بر دیوار مگرد، هان! که نیابی من ِ مثالی را به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز زمانه داد به من، رنج گوشمالی را هزار بار به تاراج رفت و من هر بار ز عاج ساختم آن خانۀ خیالی را پریده‌رنگ‌تر از خاطرات عمر من اند مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را نشان نیافتم این بار هم ز گمشده‌ام هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را در آن غریبه به هر یاد، آن خراب آباد  نمی‌شناخت دلم، یک تن از اهالی را بهار نیست، زمستان پس از زمستان است که خود به هم زده تقویم من، توالی را هنوز مسأله‌ات مرگ و زندگی است، اگر جواب می‌دهم این جملۀ سؤالی را نهاده ایم قدم، از عدم به سوی عدم حیات نام مده ، فصل انتقالی را