📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 69 روایة:2 ترجمه : محمد بن سنان گوید: نزد حضرت رضا علیه السلام بودم پس به من فرمود: اى محمد در زمان بنى‏اسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، پس (روزى) یکى از آنان نزد سه نفر دیگر که در منزل یکى از آنان براى صحبتى گرد آمده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد به او گفت: آقایت کجاست؟ گفت: در خانه نیست! آن مرد بر گشت و غلام نیز نزد آقایش رفت، آقایش از او پرسید: آن که در زد که بود؟ گفت: فلانی بود و من باو گفتم: که شما در خانه نیستند؟ آن مرد ساکت شد و اعتنائى نکرد و غلام خود را در این باره سرزنش نکرد و هیچکدام یک از آن سه نفر از این پیش آمد اندوهى بخود راه ندادند و شروع بدنباله سخن خود کردند! فرداى آن روز مرد مؤمن بامداد بنزد آن سه نفر رفت و به آنها برخورد کرد که هر سه از خانه بیرون آمده بودند و مى‏خواستند به کشتزارى (یا باغى) که از آن یکى از آنان بود بروند، پس به آنان سلام کرد و گفت: من هم با شما بیایم؟ گفتند: آرى و از او نسبت به پیش آمد دیروز عذر خواهى نکردند و او مردى مستمند و ناتوان بود، پس (براه افتادند) و همین طور که در قسمتى از راه میرفتند ناگاه قطعه ابرى بالاى سر آنها آمد و بر آنها سایه انداخت، آنان گمان کردند که باران است، پس شتافتند (که باران نخورند ولى) چون ابر بالاى سرشان قرار گرفت منادى از میان آن ابر فریاد زد: اى آتش، اینان را (در کام خود) بگیر و من جبرئیل فرستاده خدایم، ناگاه آتشى از دل آن ابر بیرون آمد و آن سه نفر را در خود فرو برد، و آنمرد مؤمن تنها و هراسناک ماند و از آنچه بر سر آنها آمده بود در شگفت بود و نمیدانست سبب چیست! پس به شهر برگشت و حضرت یوشع بن نون (وصى حضرت موسى) علیه السلام را دیدار کرد و جریان را با آنچه دیده و شنیده بود به او گفت: یوشع بن نون فرمود: آیا نمى‏دانى که خداوند بر آنها خشم کرد پس از آن که از آنان خشنود و راضى بود، و این پیش آمد براى آن کارى بود که با تو کردند عرض کرد: مگر آنها با من چه کردند؟ یوشع جریان را گفت آنمرد گفت: من آنها را حلال کردم و از آنها گذشتم؟ فرمود: اگر این (گذشت تو) پیش از آمدن عذاب بود به آنها سود میداد ولى اکنون براى آنان سودى ندارد، و شاید پس از این به آنها سود بخشد.