✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۸۶-۸۵ 🔻 ادامه قسمت : ۵۰ هم رزم شهید:محمد شرفعلی پور حسین و مهدی، هر دو، بچه ی رفسنجان بودند. همان روز اولی که دیدم شان، به رابطه ی دوستی و صمیمیتی که با هم داشتند، پی بردم. آن زمان،مسؤل واحد، آقای راجی بود. ایشان، من و آقای ابراهیم هندوزاده را مسؤل آموزش این بچه ها گذاشت. بچه ها برای آموزش بیشتر به مهران بردیم. در آنجا یک اورژانس زیر زمینی بود که برای آموزش بچه ها آماده شده بود. حدود سه هفته آموزش هایی چون شناسایی درشب، کار با قطب نما در روزوشب، گراگیری، دیده بانی، آشنایی با کمین، و....می دادیم. در این مدت، با بچه ها بیشتر آشنا شدم. همه با سن و سالی کم، ولی با قلبی بزرگ آمده بودند. براشان مهم نبود که کار سخت است. تمام تلاش خود را می کردند که آموزش های اولیه را خیلی زود یاد بگیرند. سرانجام آموزش ها تمام شد. بچه ها از آن به بعد، هر کاری را بهشان محول می شد، از دیده بانی، گراگیری و هر کار دیگری را به نحو احسن انجام می دادند.هرروز، تجربه ی بیشتری کسب می کردند و از نظر روحی هم کم کم اماده می شدند. قسمت: ۵۱ همرزم شهید: حسین متصدی تابستان ۱۳۶۳ پس از ورود به اهواز، به اردوگاه سپنتا رفتیم که برای لشکر۴۱ ثارالله بود. فرماندهان واحد های مختلف، بچه ها را جمع می کردند و ساعتی درباره ی جنگ، وضعیت کاری واحد مربوط و سختی کار برایشان حرف میزدند. از بچه ها می خواستند فکرشان را بکنند و بعد تصمیم بگیرند. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹