روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. یک روز که عبدالحسین از مدرسه آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمیخوای بری؟
آمد چیزیبگوید،بغض گلویش را گرفت. همانطور بغضکرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم،خاکشوری می کنم، هرکاری بگی می کنم،ولی دیگه مدرسه نمیرم.
این را گفت و زد زیر گریه. هرچه اصرار کردیم چیزینگفت. فکر کردیم شاید خجالت میکشد. دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق دیگر.
با گریه گفت: ننه اونمدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟
اسممعلمش را با غیظ اورد و گفت: رومبه دیوار، دور از شما، دیروز این پدرسوخته رو با یکدختری دیدم، داشت...
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اونمدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او هم طاغوتی بود.
📚 به روایت مادر شهید
#شهید_برونسی
❤️
@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹