خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی صحرای وانفسا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 صبح اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر. سه چهار ساعتی مانده بود به غروب، بچه ی همسایه آمد و گفت:« آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار دارن» آن روز لوله های آب، توی کوچه ترکیده بود و ما ازصبح آب نداشتیم ،همین حسابی کلافه ام کرده بود.پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!» بچه ی همسایه منتظر ایستاده بود با ناراحتی به اش گفتم:« برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه ،دیگه خونه نمی خواد بیاد!» دم دمای غروب بود آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرف ها را می شستم، یکدفعه دیدم آمد، به روی خودم نیاوردم، از دستش حسابی ناراحت بودم،حتی سرم را بالا نگرفتم،جلوی من، روی دو پایش نشست.خندید و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟» هیچی نگفتم، خودم، خودم را داشتم می خوردم، مهربانتر از قبل گفت:« برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً می دونی من چرا زنگ زدم؟» باز چیزی نگفتم، «می خواستم یک چند روزی ببرمتون کاشمر» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄❤️@hafzi_1❤️ شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫