وقتی منو با لباس روحانیت روی صندلی کنار راننده دید ، با وقار تمام روسری رو از سرش در آورد و پشت سرم سوار شد. اتفاق تازه ای نبود. خیلی جاها این کار رو دیده بودم اما اینجا حداقل تا مقصد ۳_۴ ساعت راه داشتیم. ماشین حرکت کرد اما اون به همین مقدار بسنده نکرد شروع کرد به بلند بلند آهنگ پخش کردن. منم خسته از چند روز درگیری و از این شهر به اون شهر رفتن ، حوصله ی بحث کردن نداشتم‌. با خودم گفتم بیخیال ، نهایتا خسته میشه و این غائله رو تمومش میکنه. اما این track که تموم میشد، track بعدی... نیم ساعت نشد که خوابم برد. بیدار که شدم ماشین یه کنار توقف کرده بود و فضای ماشین رو دود سیگار گرفته بود. دوباره همون خانم‌... سوال کردم شما دیگه چرا سیگار میکشید؟ و اون هم شروع کرد از پسری بگه که زندگی و تعلقاتش رو بخاطرش بر باد داده بود و حالا همون پسر بهش خیانت کرده بود. میگفت سیگاری نیستم و وقتی ناراحتم میکشم. کاری از دستم برنمیومد در حد خودم سعی کردم کمکش کنم و آرومش کنم ولی وقتی دنبال راهکار گشت ، فقط پیش مشاور خوب رفتن رو پیشنهاد دادم. تو مسیر اومدن به خونه به این فکر میکردم که اگه من همون اول با لج و لجبازی پیش رفته بودم اون اصلا اعتمادی نمی کرد و اصلا حرفی نمی زد. اون با کارایی که میکرد توقع داشت باهاش بحث و جدل کنم . اما با آرامش همه چی تموم شد. تهش هم از خوراکی های راهش از ما پذیرایی کرد و هم حجابش رو درست کرد. https://eitaa.com/joinchat/927269071Cdc5cc29912