✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت و پــنــجــم راه افتادیم سمت مزار شهدا... سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سریع دوویدم سمت مزار... روشنک_نفیسه وایستا باهم بریم. راه افتادم سمت مزار شهید خلیلی... درست یادم نبود قطعه چنده..از چند نفر پرسیدم و رفتم .روشنک رو گم کردم... انقدر سریع رفتم. و تا رسیدم افتادم روی سنگ قبرش و شروع کردم به گریه کردن... -سلام شهید خلیلی...منو ببخش...اگر تو نبودی اون شب معلوم نبود سر اون دوتا خانم چه بلایی می اومد... منو ببخش که زود قضاوت کردم راجع بهت... روشنک بهم رسید نفس نفس می زد اومد و کنارم نشست فاتحه ای خوند و کنار ایستاد... حرفام که با شهید خلیلی تموم شد بلند شدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -از این به بعد پاسخ خون شهید رو با چادرم می دم... روشنک بغلم گردو زد زیر گریه... هر دو گریه می کردیم... من_خداروشکر که خدایی شدم... روشنک_مطمئن باش شهید خلیلی صداتو میشنوه...هیچ وقت دلشو نشکن...هیچوقت... ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد ❣