🌿🌿🌿🌿🌿🌿 قیدوبند مردى نزد حلاج آمد و پرسید: رهایى چیست؟ او در مسجدى نشسته بود که دور تا دور آن ستون هاى زیبایى بود، حلاج بى درنگ به سمت یکى از ستون ها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد: «به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمى دهد». مرد گفت: «تو دیوانه هستى، این تویى که به ستون چسبیده اى...، ستون تو را نگرفته است». منصور گفت: «من پاسخت را دادم، حالا از این جا برو، هیچکس تو را مقید (زندانى) نکرده است. قیدوبند تو کاذب است. و این ساخته خودت است. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿