یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم ، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم ....
وسط راه سه تا دختر به طرفم امدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه من همراهشون برم تا سر جاده .
منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم ....
بعدش وسط راه من گفتم :
ترس شما رو میفهمم ، حق دارین بترسین ....
من هم قدیما ، اون وقت ها که
هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم.!
باید میدیدید چطوری میدویدن .....
برگی از خاطرات یه آدم مریض 😂