💞 رسم عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و ششم
ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. فقط پنج سالش بود. ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت،
-من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم.
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی. اسمش را گذاشته بود:
_آقای وزیر. محسن مرد.
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد،
_شهلا، حالم خیلی بد است. تب شدید دارم.
هول کردم،
_دکتر رفتی؟
-آره، میگوید توی خونم عفونت است. میدانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم.
-آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده.
حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت میخواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم،
_توی تبریز نه بیا تهران.
با ناله گفت،
_پدرم را دراورده. دیگر طاقت ندارم.
التماسش کردم،
_همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران.
درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز. التماس هم فایده نداشت. رفت اتاق عمل. بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند. ولی عصب پایش مرد. بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت.
پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز میکند. سنگینی میکند و آدم احساس سوزش میکند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند.
نیمه های شب بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید،
_تبر را کجا گذاشته ای؟
از جایم پریدم،
_تبر را میخواهی چه کار؟
انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت،
_هیسسسس. کاری ندارم. میخواهم پایم را قطع کنم. درد میکند. میسوزد. هم تو راحت میشوی. هم من. این پا دیگر پا بشو نیست.
حالش خوب نبود. نباید عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است.
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر. چاقوی آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.
⭕️ادامه دارد...
کانال رسمی سرکارخانم
#نصیری
#زندگی_الهی
https://eitaa.com/zendgi_elahi96