روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
◾️ گوشهای نشسته بود و آرامآرام اشک میریخت. میگفت با پسرم قرار دارم، اما هرچه زنگش میزنم جواب نمیدهد. گفتم مادرجان اینجا خطرناک است. بروید. میآید ...
یک نفر آنجا بود. در گوشم گفت رها کن. این پیرزن خودش با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده ...
◾️دم ورودی گیت ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پرسیدم چی شده برادر؟ گفت برادرم آنجاست، شما را به خدا بگذاريد بروم داخل. گفتم نمیشود، خطر دارد. اما با اشک اصرار میکرد. دست آخر گفت: مادرم نگرانش است، روز مادر بود ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4