🕊
بسم الله
وقتی می رسید از صدای بوق ماشین می فهمیدم،
دزدگیر اتصالی داشت...
قفل را که میزد صدای بوق ماشین هم در میامد!
می دویدم پای پنجره و پرده را خیلی کم بطوریکه فقط چشمم بتواند بیرون را ببیند کنار میزدم
و وقتی مطمئن میشدم می پردیم جلوی در
منتظر می ایستادم
گاهی از چشمی در نگاه میکردم تا از آخرین پیچ راه پله بگذرد
خانه ی ما آخرین طبقه بود...
کمی طول میکشید تا برسد
مخصوصا وقتی دست پر می آمد
مقداری هم به خاطر باز کردن بند پوتین هاش طول میکشید...
بگذریم...برمیگردم سراغ همان ماشین...
اصلا توجه نکرده بودم که ماشینی که او دارد
تقریبا از باقی ماشین ها، رنگ و رو رفته تر و قدیمی تر بود..
مهم هم نبود که بخواهد توجهم را جلب کند...
یادم نیست سر چه موضوعی بود
اما تازه آن موقع ،یعنی بعد از چند ماه فهمیدم ماشین خودش را داده بود به یکی از نیروهایش...
بنده خدا اعتراض کرده بود که این چه ماشینی است؟ برای خانواده من مناسب نیست! و ماشین آن بنده خدا حالا شده بود برای ما...
ماشین ما و او که نداشت ...همه اش موقتی بود...
اما اتفاقا من خیلی دوستش داشتم
رنگش با باقی ماشین ها فرق داشت...
خط و خش هاش باعث شده بود قابل شناخت تر باشد..
خدا رو شکر که توی آن ماشین به شهادت نرسید!
تا خاطرات خوبم با آن هایلوکس قرمز همانجا سر جایش بماند...
پایان قسمت اول
همسر
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
❥
@Hamidreza_babalkhanii