دولت مدرن که اولاً متعهد به حفظ زندگی در حیطه‌ای محصور بود، در ادامه عرصه جهانی را به مصرف این تعهد رساند. این تعهّد اساسی و عمومی دولت چنان شدید بود که نگذاشت در طول دوران استعمار ملاحظات اخلاقی مانعی پیش رویش باشد. حتی برده‌داری نیز زمانی لغو شد که از پس انقلاب صنعتی دیگر نیازی به آن نبود، وگرنه تنش میان زندگی داخلی با جهان نامتعینِ خارجی همواره باقی بوده و هنوز هست. دولت مبدأ و منتهای این تنش است. در کانون این تنش می‌ایستد تا زندگی شهروندان را محاسبه‌ و تضمین کند؛ دولت میان حیطه‌ی درونیش با جهان نامتعین خارج همواره همچون مرز و معیاری عمل می‌کند. از منظری دیگر، دولت در ملتقای سیاست و اقتصاد است. این موقعیت محدود به هیچگونه دوران گذاری نیست، بلکه موقعیت اساسی دولت ایستادن و باقی ماندنش در این موضع ظاهراً تحمل‌ناپذیر است. ما همواره از این وهم ترسیده‌ایم که برای داشتن جهانی از آنِ خودمان مرزها را به روی خودمان ببندیم و از الگوی کره شمالی پیروی کنیم؛ اما سوی دیگر این ترس انصراف از تشکیل دولتی از آن خودمان است. خواستِ داشتن یک دولت در حالی که خود را در میانه تلاطم کنونی سیاست و اقتصاد جهانی بتواند پیدا کند خواستِ کوچکی نیست. بالاخص که ما هرچه کردیم به این «جهان» از پیش موجود غربی راه داده نشدیم و برخی به استبصار از مدتها پیش دریافته بودند که دروازه‌های آن جهانِ مطلق برای ما بسیار تنگ‌تر از آن است که بتوانیم از آن گذر کنیم. ترکیه هم در اتحادیه اروپا پذیرفته نشد. وضعیت روسیه هم پس از جنگ اوکراین بیشتر و بیشتر با این جهان مشخص می‌شود. چین هم مدتهاست که آماج تهدید جهان غربی است، هرچند هر دو طرف از رسیدن مناقشه به مراحل بحرانی دوری می‌کنند. این نه تنها صورت مسئله‌ی ما را عوض نمی‌کند، بلکه تأیید می‌کند: هنوز هم اگر بخواهیم جهانی داشته باشیم بدون داشتن دولتی رو به جهان نمی‌توانیم. شاید مهمترین پیامی که تحریم‌ها قرار بود در خاطر ما ایرانیان بکارد این بود که «شما نمی‌توانید دولتی از آن خویش داشته باشید تا به شیوه‌ی خویش در این جهان باشید.» برای آنکه بتوانیم دولتی داشته باشیم، پیشتر باید موقعیت اساسی دولت را که مقاومت در مرز سیاست و اقتصاد داخلی با تلاطم خارجی برای حفظ تعادل زندگی است، بشناسیم و بپذیریم. پذیرش این موقعیت موجب می‌شود مقاومت از یک موقعیت گذار تبدیل به برنامه همیشگی دولت شود. معیار مقاومت حفظ زندگی است. شاید به نظر رسد دولت صرفاً یک ابزار برای این هدف است، اما در واقع و بیشتر این «سایه»ی دولت است که کار می‌کند. سایه‌ای که به اندازه بلندای جهان ما می‌گسترد و زیر آن تازه زندگی سیاسی ما معنا می‌شود. امروز مردم برخی کشورهای منطقه حتی در عین معارضه با دولت ایران عملاً در سایه‌ی دولت ایران هستند، چرا که به واسطه او می‌توانند به شیوه‌ی خویش زندگی کنند. پس دولت باید بتواند از سایه‌اش محافظت کند. جهانی که قرار است با دولت شکل بگیرد به واسطه اعتبار دولت شکل می‌گیرد. دولتهای مدرن برای اعتبارشان جنگ‌ها به راه انداختند و معنای اقتصادی آن را به خوبی و تا عمق استخوان درک ‌کردند. ما نیز چاره‌ای از آن نداریم، ولو در جهانی زندگی کنیم که اساس دولت در آن متزلزل شده است. (مانوئل کاستلز در کتاب خوب جدیدش تحت عنوان «گسست» بحران جهانی دولت را با جزئیات زیادی نشان داده که به مخاطبان سیاسی‌ام خواندنش را پیشنهاد می‌کنم.) انقلاب اسلامی خیز بلندی بود برای شکل‌گیری دولت در ایران، با این خیز به جاهایی رسیده‌ایم، اما همواره و به دلایل مختلف هنوز هم خود را در حال تجدید نظر در امکان یک دولت راستینِ ایرانی می‌بینیم. در این تردیدها، آنچه رفته رفته خرج شده نه سرمایه اقتصادی که سرمایه اعتباری دولت بوده است. دولتی که در برابر رخدادهای جهانی، عکس‌العمل‌هایی برخاسته از ادراک‌های ابتدایی از سیاست و نسخه‌های فراگیر اقتصاد دارد و موقعیت خود را فراموش می‌کند، فشار تحریم‌ها را اصولاً به داخل منتقل می‌کند. چنین دولتی جایی برای ایستادن و ایستاندن در جهان پیدا نمی‌کند. هیچگاه واقعاً نخواستیم برنامه‌ای برای افزایش صادرات و بهبود فناوری تولید در اثر کاهش ارزش ریال داشته باشیم، هرگز موفق نشدیم برنامه‌های منسجم فرهنگی برای کاهش مصرف را به رسمیت بشناسیم، همکاری و مشارکت اصناف برای اهداف ملی را به مکانیسم بازار واگذاشتیم، نتوانستیم قیمت و توزیع کالایی را که تماماً در داخل تولید و مصرف می‌کنیم کاملاً بدست بگیریم، با مرزنشینان نساختیم و همکاری‌شان را جلب نکردیم و بسیاری نخواستن‌ها که بیشتر برخاسته از انصراف دولت از ایستادن در «موقعیت مقاومت» است.