🌷تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت:پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد. گفتم: به دقیقه نکشید، با ترکش توپ، سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد. گفت:خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامه‌اش نوشته بود: اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن. آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟ گفت: چهارده سال. 📚 شهید محمدعلی مصطفایی، کتاب چیدن سپیده دم ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘