❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 با صدای در اتاقم از خواب پریدم. سر جایم نشستم و همانطور که با نگرانی به در خیره بودم گفتم:ب..بله؟ با شنیدن صدای مادرم آرامشی وجودم را فرا گرفت. مادر:نرگس جان؟ بیداری مامان؟ خوبی؟ نرگس: جانم مامان. آره بیدارم. بلند شدم و در را باز کردم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. نرگس: مامان خیلی گرسنمه.غذااا لطفا. مادرم که مرا در آغوشش گرفته بود خنده ریزی کرد و گفت: صبحانت آمادس مامان جان. اومدم بیدارت کنم باهم بریم پایین‌. آبی به دست و صورتم زدم و سر سفره صبحانه نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. می دانستم پدر و مادرم بابت رفتار دیشبم حتما کمی دلخور هستند، و از من توضیحی بابت رفتاری که داشتم میخواهند. نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده جواب دادن سوالاتشان کردم. مادرم با لبخند نگاهی به من کرد. مادر: نرگس جان چیزی شده؟ چرا دیروز نیومدی پایین پیش خاله اینا؟ از کسی دلخوری عزیزم؟ نرگس:چیزی نشده مامان‌. فقط خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم که بیام بشینم پیششون. نه چیزی نیست. مادر:دیروز خالت اینا به خاطر یه امر خیری اومده بودن اینجا. چون تو حالت زیاد خوب نبود گفتن یه روز دیگه میان. نرگس:من نمیخوام به خاطر امر خیر اونم راجب من بیان مامان. لطفا اینو بهشون بفهمون. نه امروز و نه هیچ وقت دیگه ای. مادر: چرا مامان جان؟ سلمان پسر خوبیه از بچگی ام میشناسیمش، خانوادشم که خاله ایناتن. نظرت منفیه؟ نرگس: من اصلا ازش خوشم نمیاد. اگرم بهش احترام میذاشتم تا الان فقط به عنوان برادر و بزرگتر بود نه اینکه به چشم دیگه ای ببینمش. بله قطعا منفیه. مادر: باشه عزیزم فعلا وقت داری. حسابی فکراتو بکن. اگه تا هفته آینده بازم نظرت منفی بود بهشون میگم. نرگس: نظر من منفیه تا همیشه مامان. نیازی نیست اصلا که صبر کنی تا هفته دیگه. مادر: باشه مامان جان عجله نکن. نرگس: مامان من میخوام برم یه هوایی بخورم. میرم همین پارکی که نزدیک خونس. مادر: برو مامان. زود برگرد. صبحانه ام که تمام شد لباسهایم را پوشیدم. یاد تصمیمی که گرفته بودم افتادم. چادری که کنار گذاشته بودم را سر کردم. باید کم کم عادت میکردم که سرم کنم. باید قلب حیدر را با عشق پر میکردم. از خانه بیرون آمدم و به طرف پارک قدم می زدم. صدای خنده های بلند یک دختر توجهم را به خودش جلب کرد. سرم را که بلند کردم، سر جایم خشکم زد. پسری که کنار آن دختر ایستاده بود حیدر بود. با اینکه حیدر اصلا نمی خندید اما آن دختر با صدای بلند می خندید و با عشوه به حیدر نگاه می کرد. حیدر از او فاصله داشت و سرش را پایین انداخته بود. تمام سعیم را میکردم که تکانی به پاهایم بدهم. اما با دیدن صحنه روبرویم نفسم حبس شده بود. اشک میان چشمانم حلقه زد. بغض گلویم را دو دستی چسبیده بود و انگار راهی برای نفس کشیدن نمانده بود. ابروهایم در هم گره خورده بودند و با چشمان پر از اشک خیره به روبرویم بودم. نفس های نامنظمی کشیدم و سعی کردم از کنارشان بگذرم و نادیده بگیرمشان. درست چند قدم مانده بود که به آنها برسم. حیدر سرش را بلند کرد. و انگار با دیدن چهره من ترس و نگرانی در چهره اش پیدا شد. بدون اینکه توجهی به او کنم از کنارش گذشتم. چند لحظه که گذشت صدای خنده های آن دختر قطع شد. با خودم فکر کردم حتما با هم رفته اند. صدای دویدن کسی پشت سرم را شنیدم. چند لحظه بعد حیدر نفس نفس زنان روبرویم ایستاده بود. دستش را روی قلبش گذاشت و سینه اش با شدت زیادی بالا و پایین می رفت. یک دستش را بالا آورد و بریده بریده حرف می زد. حیدر:ی..یه..ل..لحظ..ه وای..سین. نگرانی تمام جانم را گرفت.نزدیک تر شدم نمی توانستم بیخیال حال بدش شوم. . . .