توی تصادف پاش شکسته بود؛ برای همین شب احیا، خونه مونده بود.
توی تراس بهقدری اشک میریخت و گریه میکرد و الهی العفو میگفت😭 که مادرم رفت پیشش و گفت مادر چرا اینجوری میکنی؟ میگفت دارم برای شب اول قبرم گریه میکنم. دعا کنین گمنام باشم و قبرم مثل حضرت زهرا بینشون باشه.😔
غواص بود و نیروی اطلاعات عم_لیات. قبل از عملیات خیبر با ده نفر فرستاده بودنشون جزیرۀ مجنون. همون جا به 🕊️شهادت رسید و جنازهاش موند.چهارده سال گمنام بود. مامانم همیشه گریه میکرد و از خدا میخواست مجید بیاد، حتی یه چشمش.
توی یکی از سفرهایی که مامان و بابا رفته بودن راهیان نور، برده بودنشون معراج شهدا. اونجا مامانم با 🕊️شهدا درددل میکنه و یه تابوت از شهدایی که تازه تفحص شده بودن رو بغل میگیره. میگفت هر کار میکردم، نمیتونستم از خودم جداش کنم. 😔
همۀ اونایی که اونجا بودن، میگفتن ما دیدیم که حاجخانم از این شهید جدا نمیشه. با اصرار زیاد، مامان رو برمیگردونن تهران. وقتی که میرسن، به برادر بزرگم اطلاع میدن که پیکر برادرم هم با همون شهداست و اون تابوت، تابوت مجید بوده.
مامانم که مادر دو شهید بود، همیشه میگفت خدایا این دو سرباز رو از من قبول کن. فدای امامحسین و بچههاش.🥀
📝راوی:خواهرشهیدمجیدعزیزی
#شهیدانه
#شهید_مجید_عزیزی
#انتشاربرایاولینبار
🕊
@shaahidaane