🍃روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم . از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سرپا بودم. ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد وگفت که برای یک سری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه،پرسید برای ناهار به خانه می روم ؟ 🍃گفتم : "حمید جان،ماهمایش داریم . احتمالاامروزدیر بیام. تو ناهارتو خوردی ، استراحت کن ."❤️ 🍃ساعت پنج غروب بودکه به خانه رسیدم. حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم تاکنار در به استقبالم آمد🌷 ازدر پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم : " از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمی تونم بایستم ." بعد هم همان جا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم،به حمید گفتم :" ببخش امروز که تو زوداومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام. حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری."🌹 🍃جواب داد:" همچین هم بیکار نبودم . یه سر بری آشپزخونه می فهمی 😉 🍃حدس زدم که ناهارگذاشته یا برای شام ازهمان موقع چیزی تدارک دیده باشد . واردآشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت .😍 🍃با حوصله حدود 1000تا گردو دوپوست راکه چند روز پیش عمه ام به ما داده بود مغز کرده و فقط چندتایی مانده بود. 💕وقت هایی که حوصله اش می گرفت ، کارهایی می کرد کارستان☺️ 🍃 گفتم :" حمید جان ! خدا خیرت بده . با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چیکار کنم❤️ 🍃حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد ، گفت :" فرزانه ! ببین چقدر گردو داریم . یعنی تو می تونی هر روز برای من فسنجون درست کنی !"😶😂 📚یادت باشد ص 131 💕 @hamsafar_TA_khod