موهایم را برس کشیدم و
به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم.
باپیچیده شدن دستهای آرش دورم به طرفش برگشتم.
دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم:آرش چرابهم نمیگی چی شده؟ اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو...
من را در آغوشش کشید:– همه باید بیان از توعذرخواهی کنن قربونت برم
صورتم رابا دستهایش قاب کرد:–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...
میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ .نشستیم روی تخت، لیوان شربت رو بهم داد:بخورراحیل،
هرچی دیرتربدونی بهتره...
رویم را برگرداندم:
میخوای زجرکُشم کنی؟
–خدا نکنه...می خواستم حداقل چندروز بگذره بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد:همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی...
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
#جذذذاااببببترینرمانعاشقانه🔥♥️