❤️🍃❤️ 🤔 مامانم پرسید: "چی شده هی میری میای؟" گفتم: "آقای بلندی بود، میخواد دوباره بیاد." مامانم با لبخند گفت: "خب بزار بیاد!" -اگه میخواست بیاد پس چرا رفت؟ +لابد مشکلی داشته، حالا که اومده یعنی مشکلش حل شده، من دلم روشنه، خواب دیدم شهلا! خواب دیدم خونه تاریک بود، تو یه طرف دراز کشیده بودی و ایوب یه طرف، نور سفیدی مثل ماه از قلب ایوب دراومد و اومد تو قلب تو، میدوم تو و ایوب قسمت همین، بزار بیاد اونوقت محبتش هم به دلت میشینه. 😁اکرم خانم بازم اومد گفت: "شهلا خانم بازم تلفن." بعد با خنده گفت: "میخوایین تا خونتون یه سیم بکشم تا راحت بشین؟" من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم، محبت ایوب به دلم نشسته بود، اما خیلی دلخور بودم. مامان رفت باهاش صحبت کرد، وقتی برگشت با خنده گفت: "گفتم بیاد شاید به نتیجه رسیدین." من گفتم: "ولی آقاجون نمیزاره." 🚶‍♂️ وقتی ایوب اومد هیچ کی غیر من و مامان نبودیم. دست ایوب به گردنش آویزون بود و از چهرش معلوم بود درد داره. مامان براش پشتی و لحاف گذاشت. ایوب پاشو دراز کرد و از جیبش کاغدی درآورد و گفت: "مامان! میشه این نسخه رو بگیرین؟ من چند جا رفتم نبود." مامان هم گفت: "پس تا حرفاتون رو بزنید برگشتم." 😒 مامان که رفت به ایوب گفتم: "کار درستی نکردین." گفت: "میدونم، ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم." با عصبانیت گفتم: "این بی گدار به آب زدنه 👇 ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜