💚 قسمت دوازدهم
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
چهار ماهی می شد که سعید دو نوبت کار می کرد.
دیگه خونه مریم و سعید مثل همیشه نبود. یعنی آروم نبود. علی رغم مخالفت مریم، سعید هم چنان اصرار داشت که ساعات بیشتری سر کار باشه و درآمد بیشتری داشته باشه. او اراده کرده بود تا پایان سال خودروشون رو تبدیل به یه مدل بالاتر کنه.
جسم و روح خسته ی سعید با روزای گرم و سوزان تابستونی دست به دست هم داده بودن تا آرامش خونه مریم و سعید رو ذوب کنند و از بین ببرند.
چند ماهی میشد که مریم و سعید نتونسته بودند مثل قبلاًها وقتی که بچه ها خوابیدند خلوت گفتگو داشته باشند. مضاف بر این سعید هم به خاطر فشار کاری زیاد خیلی ناآروم و عصبی شده بود.
شب ها اونقدر خسته بود که تا سرشو روی بالش می ذاشت به دیدار پادشاه هفتم می رفت. مدتی میشد که قبل خواب مریم رو نمی بوسید و به آغوش نمی گرفت.
مریم داشت تو آشپزخونه غذا رو آماده می کرد. یه هو صدای گریه و فریاد محمد و فاطمه از اتاق بلند شد. هر دو با ناله و فریاد رفتند آشپزخونه پیش مامان.
اول فاطمه شروع کرد:
_مامان یه چیزی به علی بگو. بادکنک من و محمد رو برداشته و میخواد با سوزن بترکوندش.
بعدش محمد با عصبانیت گفت:
_مامان. علی منو زد.
بعد هم با صدای بلند زد زیر گریه.
مریم از ناآرومی ها و دعوای مدام بچه ها کلافه بود. دوست داشت یه جای خلوت پیدا کنه و یه دل سیر گریه کنه. همه ش با خودش فکر می کرد که چرا بچه ها اینقدر عصبی و پرخاشگر شده ن؟
با صدای جیغ محمد از فکر بیرون اومد. رو به بچه ها کرد و گفت:
_از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارید دعوا می کنید. دیگه کاری باهاتون ندارم. خودتون مشکلتونو حل کنید. فقط اینو بگم اگه این دفعه همدیگرو اذیت کنید به بابا میگم که پارک نریم.
خود مریم هم به شدت مضطرب بود و زود عصبی میشد. روح و روان مریم و بچه ها به هم ریخته بود چون این روزا سعید کمتر خونه بود تا بتونه باهاشون باشه و براشون وقت بذاره. تو این مدت مریم با روش های مختلف سعی کرد سعید رو متقاعد کنه تا برای بچه ها وقت بذاره و مثل قبل باهاشون هم بازی بشه. اما سعید انگار اصلاً نمی تونست شرایط او و بچه ها رو درک کنه.
فاطمه و محمد مشغول خاله بازی بودند. فاطمه چادر گل گلی و رنگ و وارنگشو سر کرده بود. تلفن خونه زنگ خورد. همون طور چادر به سر، عروسکشو بغل گرفت و دوید سمت تلفن.
_بله. سلام. بفرمایید.
_سلام بابایی. خوبی خوشگلم؟
_بله خوبم.
_چه خبر فاطمه خانم؟ از صبح چی بازی کردید؟
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_از صبح؟!... اولش که صبحونه خوردیم. بعد مامان کمکمون کرد و یه کاردستی ساختیم.ممم..... بعدشم مممممم.... بعدش منچ بازی کردیم. الان الانشم داشتیم خاله بازی می کردیم که شما زنگ زدید.
_آخ قربون دختر خوشگلم بشم.
فاطمه با ناز و کمی هم خجالت گفت:
_بابا به این علی یه چیزی میگی؟ امروز چند بار من و محمد رو زده.
_خب شما چی کار کردین که اون شما رو زده؟
_هیچی. فقط کتاب داستانش رو پاره کردیم. با محمد داشتیم دنبال بازی میکردیم پامون رفت روی کتاب داستانش.
_آخ آخ آخ. خب نباید پاره می کردید بابایی. علی هم کار خوبی نکرده. حالا مامانو صدا میزنی؟
_مامان تو آشپزخونه ست. الان صداش میکنم.
بعد دوید تا گوشی رو بده به مریم و مثل همیشه داد زد:
_مامان، بابا کارت داره.
مریم میخواست کوکو سیب زمینی درست کنه و داشت سیب زمینی های آب پز شده رو از قابلمه بیرون می آورد. به فاطمه گفت بگو دست مامان بنده. تا چند دقیقه دیگه خودم تماس میگیرم. دستهاشو شست و خشک کرد و گوشی رو از دست فاطمه گرفت. یک نفس عمیق کشید شماره سعید رو گرفت. نمی خواست سعید متوجه عصبانیت و خستگی او بشه. با مهربونی و خنده گفت:
_سلام آقااااا. خدا قوت. چه خبر؟
_سلام خوشگلم. خوبی؟
_شکرخدا. صبح بعد نماز انگار سرت درد می کرد. بهتر شدی؟ میخواستم بهت زنگ بزنم.
_آره الحمدلله. خوب شد. احتمالاً به خاطر کم خوابیه.
_خب خدا رو شکر. آقا سعید قرار امشبو که فراموش نکردی؟!
سعید اما چیزی یادش نمی اومد. با تعجب پرسید:
_چه قراری؟
_امشب شب جمعه ست.
سعید کمی خندید و گفت:
_ باور کن هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چه قراری داشتیم.
_به بچه ها قول داده بودی ببریمشون پارک. آقا سعید بچه ها به این خاطر عصبیند که باباشون باهاشون بازی نکرده و اصلاً ندیدنش. سعیدجان این بچه ها گناه دارن.
_ ای وای اصلاً یادم نبود. امشب تا ساعت 10 سر کارم. حالا چه کنیم؟
_شما هیچ وقت به بچه ها بدقولی نکردی. اگه بدقولی کنی بد میشه. الان چند ماهه بیرون نرفته ن. از هفته پیش که بهشون قول دادی تا الان دارند برای پارک لحظه شماری میکنند.
_باشه. اصلا به کلی یادم رفته بود، خوب شد گفتی. سعی می کنم مرخصی بگیرم و تا عصر خودمو برسونم.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓
eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6