شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:میبینم گندہ گندہ حرف میزنے فسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم! دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون! با جیغ از روے مبل بلند شدم. _شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ! خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم،پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش. _سلام آقاے پدر! پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:دختر بابا سلامش ڪو؟ موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:سلام! حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪارے نڪرد،چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد! با خجالت گفتم:بابا ببخشید! و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد! با مهربونے گفت:واسہ چے بابا؟ سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:براے همہ چے! چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم؟! تصمیم گرفتم،بزرگ بشم! http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1 @hamsardarry 💕💕💕