#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت شصت و یک : تو کی هستی؟
از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد😷 ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .
گریه اش شدت گرفت😭 ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود😱 ... .
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد😭 ...
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد😊 ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم😌...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود😞 ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت😥 ...
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه📚 ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم😞 ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته😊 ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود😭 ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود☺️ ... همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕