#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_88
صدایش بلند شد.
پر شور و هیجان
( الو..
الو..
ساراجان..
خواهر گلم..)
نمیتوانستم جوابش را بدهم.
خودش بود.
همان دانیالِ خندان و پرحرف.
اما حالا گریه میکرد.
در اوج خنده، گریه میکرد.
(سارا..
بابا دق کردم..
یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ).
اشک ریختم.
برای اولین بار اشک ریختم.
هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند.
و او با تمامِ شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد.
صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه.
و او هربار مثل خودش پاسخم را داد.
هر چه بیشتر میشنیدم
حریصتر میشدم
و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم
قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت
(خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟
دیدین که از منو شما سرحالتره..
حالا برم سر اصل مطلب؟؟
البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد..)
مشتاق شنیدم بودم.
خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید
(حالا از کجا شروع کنم؟؟
قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم.
که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود.
امیدوارم حلال کنید..)
حلال؟؟؟
در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدر هم میتوانستم بگذرم..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕