#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_129
از جایش بلند شد
( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟
یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم
(نداریم.. چایی میارم..)
چشمانش درشت شد از فرط تعجب
(چایی؟؟
تا جایی که یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره..
حالا میخوای چایی بریزی؟؟)
و او نمیدانست چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود..
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که
#طعم_خدا میداد..
و این روزها عطرش مستم میکرد..
بی تفاوت چای ریختم.
در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد
(اما حالا همه چیز برعکس شده..
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه..
و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم.
متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم
( از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشت..
و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود..)
ابرو بالا داد
( و الان چطور؟؟)
نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم
( اما اشتباه بود..
اسلام خلاصه میشه تو علی «علیه السّلام»..
و علی«علیه السّلام» حل میشه تو خدا..
خب من هم اون وقتها نمیدیدم..
دچار نوعی کوری فکری بودم..
اما حالا نه..
چای رو دوست دارم..
عطرش آرومم میکنه.. چون..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕