✨🍮🍮 کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..) با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود (از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..) نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود.. باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم (فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود امروز رو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..) "باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جواب سوالمو بدین..) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوال؟؟ چه سوالی؟؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟؟) ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕