#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_195
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام، داغ شد بر پیشانی ام..
من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟
چرا هیچ خبری از مرد زندگیم نبود..؟؟
نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم.
من در آن سرزمین غریب بودم
اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارساز نبود.
کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیم
و امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم
و من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی..
امیرمهدی اینجا در ماموریت است
و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا(ع) افتادم.
حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
ادامه دارد..
@hamsardarry 💕💕💕