🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃
#نیمه_پنهان_ماه🌙
⇠
#خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت 7⃣2⃣
وقتی خبر بارداری من را شنید گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید!
طولی نکشید که این پیش بینی آقا مرتضی به واقعیت پیوست و به دنیا آمدن دخترمان, مصادف شد با تولد حضرت زینب (س), دقیقا روز سی ام دی ماه 1363. آقا مرتضی طبق قرار قبلی نام فرزندمان را زینب گذاشت و مرتب می گفت: خدا را شکر که او ما را شرمنده این مادر شهید نکرد و زینب یعنی زینت پدر.
[روزی که زینب متولد شد آقا مرتضی در فسا نبود و به شیرا, رفته بود, برای پلاک کردن ماشینی که از طرف تیپ به ایشان داده شده بود.
آن روزها ما حدود صد و بیست هزار تومان بدهکار بودیم و پس از مشورت با من موافقت کردیم که ماشین را بفروشیم و بدهکاریمان را بدهیم و این کار را انجام دادیم.
آقا مرتضی یک دم زینب را رها نمی کرد مرتب او را بغل می کرد و می بوسید . در ابتدا خانواده با این نام مخالفت کردند ولی او زیر بار این قضیه نرفت.
چند روزی بعد از تولد زینب به او خبر دادند که یکی از دوستانش شهید شده است. او هم بلافاصله وسایلش را جمع کرد و به من گفت: چند روزی بمان تا وقتی که حالت کاملا خوب شد، وقتی که برای سالگرد علی الوانی می آیم تو را به اهواز ببرم.
زمانی که برای سالگرد این عزیز به فسا آمد به من گفت:
من با جلیل [شهید اسلامی, یار و همرزم مرتضی]صحبت کرده ام که می خواهم شما را به اهواز ببرم او به من گفته تا بعد از این عملیات صبر کن.
در آن زمان من با ایشان به اهواز نرفتم. چند روز بعد خبر ناراحت کننده ای در سطح شهر پیچید. من که نمی توانستم باور کنم, خیلی دلم شکست و گوشه ای نشستم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.
بله آن خبر این بود که حاج محمود، کرامت،جلیل و اکبر در عملیات بدر شهید شده اند.[شهیدان حاج محمود ستوده, کرامت رفیع, جلیل اسلامی و علی اکبر نورافشان]
واقعا شهادت این عزیزان برایم مشکل بود و هر لحظه خاطرات این عزیزان از جلو چشمانم عبور می کرد.
✍ به روایت همسر شهید
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕