❤️🍃❤️ 😍حکایت‌عاشقی 💌بااجازه‌بزرگترها‌بله 💍خواستگاری‌به‌سبک‌شهدا 📿 داشتیم از خیابون های نزدیک دانشگاه رد می شدیم، جمعه بود و نمازجمعه، همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم برم نماز جمعه و دعای کمیل؛ ولی ایوب زود سرش درد می گرفت، طاقت شلوغیو نداشت. 🙄 بین راه سنگینی نگاه مردمو حس می کردم که به دست بند آهنی ایوب خیره می شدن، ولی ایوب خونسرد بود، هر وقت بچه های کوچه دست بندش رو نشون می دادن به هم من ناراحت می شدم، ولی اون پیششون می نشست و می گفت: بچه ها! بیایید نزدیک تر، بهش دست بزنید. 💍🌷💍🌷💍🌷💍 @hamsardarry 💕💕💕