❤️🍃❤️ نمیدونم دانیار وخان نرمش کرده بودن که اینطور عوض شده بود یا اینکه به این نتیجه رسیده من دخالتی در گذشته نداشتم وپدر وخانجونم خودشون زهرخورده عابد خان هستن که اینچنین تغییر کرده بود...زنعمو چای ریخت وانجیر تازه گذاشت توی نعلبکی:هرچی قسمت باشه همون میشه،تا خدا نخواد برگ از درخت نمی افته.... انجیر رو برداشتم چای ولرم بود این بار مزه مزه کردم وخوردم که ناریا گوشه وادر رو بالا زد و وارد شد...با دیدنم توی چادر اول تای ابروشو بالا داد اما وقتی زنعمو تعارفش کرد بیاد بشینه ،خوشی نشست توی چهره تعجب زده اش... مدام نگاهش بین من وزنعمو در حرکت بود که گفتم:با اجازه من باید برگردم دیشب رو اینجا بود حتما تا حالا خانجونم وزنعموم خیلی نگران شدن چون اجازه نمیدن شب جز خونه خودمون سر روی بالش بذارم... زنعمو زیور بلند شد از بین صندوقهای چیده شده روی هم یکی رو باز کرد چارقد بزرگ گلداری رو دستی کشید وگفت:اینو خیلی سال پیش دانیار برای من آورده بود اما جوون پسنده به چهره ماه تو بیشتر میاد....ناریا برای خودش چایی ریخت:خبریه؟؟... زنعمو خیلی عادی گفت:مگه خبری باشه از تو پنهون میمونه،روسری رو‌دستم داد وگفت:یه امانتی پیش من داری،به وقتش امانتی رو تقدیم صاحبش میکنم که چیزی توی دلم نمونه.... میدونستم گردنی مادرم رو میگه،یه گلوبند زیبا که سالها پیش با دستای خودش آویز گردن مادرم کرده بود...بلند سدم از بابت چارقد تشکر کردم بیرون زدم... ایلدا مشغول گردگیری چادر بود با دیدنم آروم گفت:دیدی گفتم زیور زن خوبیه وپدر داره؟؟... پدر دار بودن به افراد اصیل میگفتن کسی که انسانیت داشت...چارقد رو اویز کردم:باید برگردم اگه برنگردم برادرهام حتما میان دنبالم... ایلدا مینار ش رو محکمتر بست:بیا خودم تا رودخونه میرسونمت،برادرهات نزدیک رودخونه گوسفنداشون رو برای چراه میارن.... با اسب سمت رودخونه رفتیم که چشمم افتاد به برادرهام که هرکدوم یه گوشه افتاده بودن...از ایلدا خداحافظی کردم اما تکون نخورد تا رسیدم به برادرهام... حامین با دیدنم سنگی پرتاب کرد که بالا پریدم ،ایاس چوبش رو بالا برد:مگه نگفتم شب جایی نمیمونی؟؟...با فاصله ازشون نشستم:خانجون گفت بمونم خودش هم رسوندم به ایل بالا....آراز چشماشو باز کرد،خوشه ای از گندم زیر دندونش بود وگفت:بیشتر میموندی... وقتی ناراحت میشد از این حرفها میزد وگفتم:نمیتونستم بمونم خوابم نمیبرد.... @hamsardarry 💕💕💕