👇👇 زری هیکل چاقش را تکانی داد و رو به حسین که در فکر فرو رفته بود و کم کم پلک هایش بسته می شد، گفت: - به چی فکر می کنی ؟ حسین خواب آلود پشت به او کرد و جواب داد: -هیچی .. بگیر بخواب ... زری کلافه از حرفی که می خواست بزند، با ترسی که از عکس العمل او داشت، نفسی عمیق کشید و گفت: - حسین؟ حسین بی حوصله جواب داد: -چیه؟ چرا نمی ذاری کپه ی مرگمو بذارم ... باز از کی شکایت داری ؟ اون حسام ننه مرده رو که پریروز آش و لاش کردم ... باز چیه؟ کی چی کار کرده؟ زری که قصد داشت امشب به هدف اصلی اش برسد و آن چه مقصودش بود را بیان کند با نرمشی خاص کنار گوش او زمزمه کرد: -آخه من کی گفتم بری بچه رو اونجوری بزنی ؟ من فقط گفتم حسام دایم تو کوچه ست ... من نمی تونم جمعش کنم ... حسین متعجب از این همه انعطاف به سمتش برگشت و همان طور که خیره به او می نگریست گفت: @hamsardarry 💕💕💕