👇👇
" آقا صلوات بفرست "" حسین چه جوری می خوای از پس جهازش بربیایی؟""من خوشبختش می کنم... قول می دم بهتون" " بابا تو قول داده بودی" "شهریه اش پدرمونو در آورده ، حتما حالا هم می خوای با جهازش بیچارمون کنی" "مرتیکه با من بودی؟"
مشت اول که به گونه اش نشسته بود نفسش بند رفت ... بی هوا چشمان دلخور حریر مقابلش چشمانش جان گرفت" بابا تو قول داده بودی" یقه اش که میان پنجه های مردک مسافر گیر کرد با کله به صورت او کوبید... دعوا بالا گرفت ... فحش و ناسزا بود که مثل نقل و نبات در فضا پخش می شد و در گوش جان فرو می رفت " مرتیکه ی الاغ می دم پدرتو دربیارن منو می زنی " اصلا نفهمیده بود اعتراضش بابت اسکناس کهنه آن قدر همه چیز را بهم بریزد ... شاید هم اعصاب مسافر بدتر از خودش خرد و خاکشیر بود ...
میان آن همه هیاهو صداها با هم در آمیخته بودند و لحظه ای، حتی لحظه ای کوتاه نگاه حریر از مقابل چشمانش دور نشده بود ... اصلا نگاه خیره و ناراضی حریر باعث شد نفهمد که چه طور مشت مسافر خشمگین را نوش جان کرده است... اتومبیل را به سمت گوشه ی خیابان کشید و خسته و نزار سرش را روی فرمان گذاشت ...زیر لب شروع به گفتن چیزی کرد تا کمی آرام گیرد ...
@hamsardarry 💕💕💕