❤️🍃❤️ - چیز خاصی نمی گفت ... پرسید چرا این چند روز غیبت کردم... -اون وقت به ایشون چه ربطی داره ... شانه اش را بالا انداخت... جوابی نداشت .. اریا کلافه دست پیش برد و دست او را که روی پاهایش بود محکم گرفت ... حریر بی اختیار از جا پرید .. انگار برق دویست و بیست ولت به او وصل کرده بودند... خواست انگشتانش را بیرون بکشد که آریا محکم تر آن ها را نگه داشت و با خشونت گفت: @hamsardarry 💕💕💕