👇 احساس خفگی می کرد ... کاش دست از سرش بر می داشتند ... چه از عشق او می فهمیدند؟ .. -حالاشم می گم ... حالا هم قسمت می دم ... عمه زور که نیست ... من باید ناراحت باشم که نیستم ... ملیحه از فرصت استفاده کرد و گفت: -واسه اونه که سه روزه از اون اتاق نیومدی بیرون ؟ سه روزه راه گلوت بسته شده ... یه چیکه آب نخوردی ... من نمی تونم درد رو تو چشات ببینم و ساکت باشم... -مامان شما دیگه چرا؟ چرا نمی خواهید قبول کنید ... آره من عاشقشم ... می خوامش هر دقیقه بیشتر از دقیقه قبل ... اما اینجوری؟ ... نه !... به والله که نمی خوام خار بره تو انگشتش ... چرا نمی فهمید ... درد حریر درد منه ... من نمی خوام اذیتش کنید ... می فهمید؟ پوزخندی بر لب های زری نشست ... شده بود آتش بیار معرکه و ول کن معامله نبود ... شاید هم بیشتر از علیرضا برای خودش ناراحت بود ... این که حسین حرفش را زمین انداخته بود ... بی محلی حسین بیشتر آزارش می داد ... ملیحه جلو رفت و دست رو ی گونه های گر کرفته پسرش کشید و گفت: @hamsardarry 💕💕💕