👇
احساس می کرد گلویش درد می کند ...
یک چیز تیزی آن وسط گیر کرده بود و نمی گذاشت نه نفس بکشد و نه حرف بزند ...
به مجلس خواستگاری فکر کرد ...
آریا را دیده بود با آن دسته گل بزرگ و مجلسی شیک و گرانقیمت ...
پلک هایش را روی هم گذاشت و حریر را تجسم کرد ...
حریر خوشگل بود مثل همیشه ...
یک بار او را در مجلس عروسی دیده بود ..
چشمانی به غایت زیبا ...
خودش کشف کرده بود ...
حریر هر شالی سر می کرد چشمانش به همان رنگ در می آمد ...
اما خوش رنگ ترینش آبی بود ...
انگار دریا میشدآن چشم ها ...
دلت می خواست غرق شوی میان موج هایش ....
در همان عروسی بود که دلش به گرو رفته بود و عاشق شده بود...
درد در قفسه سینه اش پیچید ... چشم باز کرد و از جا بلند شد ...
رنگش کبود کبود شده بود ...
داشت از بی قراری میمرد...
حسن هراسان نگاهش کرد ...
@hamsardarry 💕💕💕