👇
این روزها برای فرار از افکار درهم و برهمش از خانه بیرون می زد ...
زری آن قدر روی اعصابش راه می رفت که اگر مجبور نبود به خانه پا نمی گذاشت ..
برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس طول خیابان را طی می کرد که
با صدای بوق اتومبیلی به خود آمد .
سر که بلند کرد با دیدن اتومبیل آریا نفسش در سینه بند آمد ..
آریا امروز دانشکده نیامده بود و حالا اتومبیلش این جا ، درست در یک قدمی اش بود ...
بی آن که توجه کند به راه خود ادامه داد ...
هر چند که هنوز قلبش برای او می تپید ...
اما اریا ول کن نبود و بوق زدن های پی در پی اش
باعث شد عابرین متوجه آن ها شوند...
اریا اتومبیل را کنارش نگه داشت و پایین پرید و به طرفش آمد ..
بوی عطر خاصش هوش از سر حریر برد ...
اما بی اراده گامی به عقب برداشت ...
اما وقتی گوشه ی چادرش در پنجه های آریا اسیر شد مجبور به ایستادن در جایش شد...
با دندان هایی کلید شده غرید:
- چادرمو ول کن ..
آریا با چشمانی فریبنده نگاهش کرد..
قلب حریر پر استرس در سینه بالا و پایین پرید ...
اما حرکت آریا باعث شد مغزش برای دقایقی هنگ کند ...
انگشتان آریا چادرش را بالا آورد و آرام بوسه ای بر آن نواخت و با لحنی عاشقانه گفت:
@hamsardarry💕💕💕