👇👇 -خ‌ف‌ه میشی حریر ... می فهمی خ‌ف‌ه میشی ... مثل این که بدجور دلت می خواد چوب حراج به آبروی نداشته ت بزنی ... مشت کوچک حریر روی سینه اش نشست و گفت: - گ‌م‌ش‌و بیرون آ‌ش‌غ‌ال ... مچ دستش که اسیر پنجه های قوی علیرضا شد تازه فهمید راه به جایی ندارد ... فشار انگشتان او باعث شد از درد به خود بپیچید ... – بدجور تاوان حرفاتو پس میدی دختر خانم ... بدجور... و محکم به عقب هولش داد ... روی زمین پرت شد و به هق هق افتاد ... حالش از همه بهم می خورد ... علیرضا خشمگین نگاهی به اندام مچاله شده ی او انداخت و با لحنی بی رحمانه گفت: - تا نیم ساعت دیگه میایی بیرون .. وگرنه قید همه چی رو می زنم و به بابات همه چی رو می گم ... و مقابلش زانو زد و ادامه داد: @hamsardarry💕💕💕