👇👇 -پسره پاک دیوونه شده ... حسین؟ ... حسین آقا خونه نیستی؟ جوابی که از پدرش نیامد انگار زری به سمت اتاق خودشان رفت : - دِ پاشو دیگه ... پاشو کلی کار سرم ریخته ... امشب داداشم اینارو وعده گرفتم ... صدای خواب آلود پدرش را شنید که گفت: - باز چه خبره خانم ؟ -والا چی بگم ... خوابی دیگه ... اصلا فهمیدی دیشب همین دم گوشت چی گذشته ... صدای خمیازه ی پدرش بلند شد : -نه والا این قرصای آرام بخشی که می خورم نمی ذاره یه ثانیه بیشتر چشمام باز بمونه .. سرمو که می ذارم زمین انگار مُردم ... زیر لب دور از جانی برای پدرش زمزمه کرد ... -نگفتی ...خیره ... -دیشب یه مشت لات بی سر پا ریختن سر علیرضای بی نوا و تا می خورده زدنش ... اگه بدونی بچه چه جوری داغون شده... دلم کبابه واسه بچه ... بی اختیار لب هایش به لبخندی نمکین باز شد "بچه را خوب آمده بود ... علیرضا با آن قد و قامت و بچه بودن ؟" صدای متعجب پدرش را شنید که جواب داد: - آخه چرا؟ اصلا نمی فهمم این پسره چرا یه دفعه از این رو به او رو شده ... اون از اون کارش که به خدا شرمم میاد حرفشو بزنم.. اینم از الان .. انگار اصلا این پسر رو نشناختم @hamsardarry💕💕💕