خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار - 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بود، در حالی که ابراهیم را نگه داشتم و گفتم: "نه" ما محل را ترک کردیم و حسن لوله ها و ماسک ها را برداشت تا آنها را پنهان کند. تا صبح روز بعد اخباری منتشر شد که گروهی قصد کشتن حسن را داشتند اما او نمرده و به شدت مجروح شده جمجمه، پاها و استخوان یک دستش شکسته بود. او را به بیمارستان بردند و ما هیچ علاقه ای نشان ندادیم و همه با چشمان خود به ما نگاه می کردند و می گفتند: شما این کار را کردید، خدا از گناهان دست تان بگذرد. بعد از چند روز موتر پلیس به خانه آمد و ما را که همه جوان های خانه بودیم بردند و به اتهام تلاش برای قتل حسن بازجویی کردند و ما منکر آن شدیم، ما چگونه می توانیم پسر عمویمان را همانطور که است او را به قتل برسانیم. آیا گوشت و خون و خون ما به آب تبدیل نمیشود؟ حدود دو هفته ما را بازداشت کردند و بعد از اینکه نتیجه نگرفتند آزادمان کردند... چیزی بر ما ثابت نشد و حسن علیرغم گذشته بیش از دو ماه و دو هفته در گچ بسته و در بیمارستان دراز کشید بود و بعد از آن بیرون آمد و او همچنان در راه رفتن می لنگید حتی در تاریکی هم او را متمایز ،می کرد، اما او یک پژو سفید (504) خرید و در آن حرکت می کرد بار دیگر از رسوایی های او در اردوگاه می شنیدیم. در سال 1985 ، قرارداد تبادل اسرا بین اسرائیل و سازمان فرماندهی کل احمد جبرئیل انجام شد که طی آن تعداد زیادی از اسرای فلسطینی که سالهای زیادی را در زندانها گذرانده بودند آزاد شدند که اکثر آنها از فتح و جبهه مردمی بودند. برخی از آنها از نهضت اسلامی در زندانها بودند که اصالتاً از سازمان نیروهای آزادیبخش مردمی بودند آزادسازی آنها باعث شد سرزمین های اشغالی در سراسر کشور به جشن ملی تبدیل شود هر کجا میرفتید جشن می دیدید. و حالا.... از سوی دیگر این امر با ظهور این گروه از افراد متخصص و با تجربه موجب ارتقای سطح آگاهی ملی و امنیتی در خیابان فلسطین شد و تأثیر آشکاری در افزایش مناظره سیاسی در موضوعات مختلف داشت، زمانی که آن سردبیران در یکی از شوراها خانه و محل کار ما حضور داشتند اما گشتهای مراقبین خانه از طرف مظنونین حتی متوقف نشد و شدت آن در طول شبانه روز افزایش و شدت یافت. برادرم شیخ محمد با یکی از شاگردان مذهبی خود ملاقات کرد و به نظر می رسید که او به سوی او گرایش پیدا کرده و دلش برای او مشتاق شده است در مورد احساساتی که با هم داشتند... روز پنجشنبه به غزه برگشتند و تا جمعه پیش ما ماند و در آنجا ماجرای آن دختر را به مادرم گفت و برای برداشتن اولین قدمها از او اجازه گرفت و او پس از تردید به او اجازه داد. متقاعد شده بود که باید اول او را ببیند زیرا معتقد بود محمد مانند یک گربه کور است و ممکن است دختر به اندازه کافی زیبا نباشد. محمد به Birzeit بازگشت و از آن دختر خواست که اجازه دهد دو دقیقه در مورد یک موضوع خصوصی با او صحبت کند. خون روی گونه هایش جاری شد و او را زیباتر کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و آدرس خانواده اش را از او پرسید و او به او گفت جمعه بعد برگشت تا هیأت خانوادگی را ببرد بنابراین ،مادرم برادرانم محمود و حسن و خاله و خواهرم فاطمه و تهانی با او به خانه آن دختر رفتند مادرم مطمئناً تحت تأثیر قرار گرفت و بعداً حیرت ماند و گفت: تو به این موضوع فکر میکردی به خدا قسم شیخ محمد همیشه لباست مثل لباس نابینا ها است چی شده یکبار بلا شدی (یعنی دختر مقبول را پیدا کردی خانواده دختر موافقت کردند و نامزدی اعلام شد و قبول کردند که به نوشتن نکاح خط، عقد قرآن و مراسم به تعویق بیافتد تا اینکه بعد از یک سال و نیم فارغ التحصیل شد و این برای محمد و ما مناسب بود. 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._