🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 عباس با تمام خستگي رفت و ما نميدانستيم کلام اين فرمانده ايراني معجزه ميکند که ساعتي بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و يک جعبه ابزار برگشت، اجازه تويوتاي عمو را گرفت و روي بار تويوتا لوله ها را سر هم کردند. غريبه ها که رفتند، بيرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستي به لوله ها زد و با لحني که حالا قدرت گرفته بود، رجزخواند : اين خمپاره اندازه! داعشيها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشين رو ميبريم همون سمت و با خمپاره ميکوبيمشون! سپس از بار تويوتا پايين پريد، چند قدمي به سمتم آمد و مقابل ايوان که رسيد با رشادتي عجيب وعده داد : از هيچي نترس خواهرجون! مرگ داعش نزديک شده، فقط دعا کن! احساس کردم حاج قاسم در همين يک ساعت در سينه برادرم قلبي پولادين کاشته که ديگر از ساز و برگ داعش نميترسيد و برايشان خط و نشان هم ميکشيد، ولي دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان ميلرزيد و ميترسيدم از روزي که سر عباسم را بريده ببينم. بيش از يک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتي که روي سر شهر خراب ميشد از خواب ميپريديم و هر روز غرش گلوله- هاي تانک را ميشنيديم که به قصد حمله به شهر، خاکريز رزمندگان را ميکوبيد، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچمهاي سبز و سرخ ياحسين نصب کرده بوديم. حتي بر فراز گنبد سفيد مقام امام حسن (ع) پرچم سرخ يا قمر بني هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نيت حيدر به زيارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگي حيدر را نميدانستم که دلم از دوري اش زير و رو شده بود. تنها پناهم کنج همين مقام بود، جايي که عصر روز عقدمان براي اولين بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوري اش هر لحظه ميسوختم. چشمان محجوب و خنده هاي خجالتي اش خوب به يادم مانده و حالا چشمم به هواي حضورش بي صدا ميباريد که نيت کردم اگر حيدر سالم برگردد و خدا فرزندي به ما ببخشد، نامش را حسن بگذاريم. ساعتي به افطار مانده، از دامن امن امام دل کندم و بيرون آمدم که حس کردم قدرتي مرا بر زمين کوبيد. از موقعيت اطرافم تنها هياهوي مردم را ميشنيدم و تلاش ميکردم از زمين بلند شوم که صداي انفجار بعدي در سرم کوبيده شد و تمام تنم از ترس به زمين چسبيد. يکي از مدافعان مقام به سمت زائران دويد و فرياد کشيد : نميبينيد دارن با تانک اينجا رو ميزنن؟ پخش شيد! بدن لمسم را به سختي از زمين کَندم و پيش از آنکه به کنار حياط برسم، گلوله بعدي جاي پايم را زد. او همچنان فرياد ميزد تا از مقام فاصله بگيريم و ما وحشت زده ميدويديم که ديدم تويوتاي عمو از انتهاي کوچه به سمت مقام مي آيد. عباس پشت فرمان بود و مرا نديد، در شلوغي جمعيت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشيد. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسيمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده اي کنار در ايستاده و اجازه ورود به حياط را نميداد و من ميترسيدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش ميکردم برگردد و او در يک چشم به هم زدن، گلوله هاي خمپاره را جا زد و با فرياد لبيک يا حسين شليک کرد. در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشيها را در هم کوبيد، دوباره پشت فرمان پريد و به سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگي ماشين را متوقف کرد و همزمان که پياده ميشد، اعتراض کرد : تو اينجا چيکار ميکني؟ 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋