فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 ما داریم گریه می کنیم . حاج خانم کشاورز من را صدا زد وقتی رفتم سر پله ها گفت: «مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می کنین؟» با شنیدن این حرف، از خجالت آب شدم ،گفتم:« نه حاج خانم خبری نیست، داشتیم می خندیدیم ببخشید صدای خنده ما بلند بود »حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت: «الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان! »،. کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت شب رفتیم خانه پدرم گفتم:« بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته می خوام بهم نمره بدی»، داداشم را صدا زدم و گفتم:« این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم»، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت :«دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفید کرده!» داداش گفت:« فرزانه حالا تو بایست من حركات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی »، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل، گفت:« نه تو رو خدا، الآن دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی ،میشه ،اصلا بیخیال ،فرزانه هیچی بلد نیست، نمی خواد هم یاد بگیره» روی من همیشه حساس بود من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._