فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت،راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت می داد هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست با این که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس می کردم بغض کرده بودم سعی می کردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم با گریه من اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت:«فرزانه، دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی!». تا این جمله را گفت تکانی خوردم، با خودم گفتم: «چکار داری می کنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم :«حمید خیلی سخته، من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._