✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
داستان طناب درباره کوهنوردی است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت، ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملاً تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند
کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود
در ان لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند "خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد
از من چه می خواهی؟
نجاتم بده!
واقعاً فکر می کنی میتوانم نجاتت دهم؟
البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─