"رمان
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_سی_و_شش
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند!
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز
گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است!
*******************
صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شدهی این
روزها... زن همیشه ایستادهی شکست خوردهی این روزها!
روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است!
ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد:
-رها!
-رها!
چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند...
نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها!
صدرا: شما؟
-نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟
صدرا: شوهر رها!
_پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟
رها هیچ نمیگفت! چه داشت که بگویدبه این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود
صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن.
_این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!
رها تنش سنگین شده بود. قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت...دلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش میگذاشت
مردی که غیرتی میشد،با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند!
احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره!
رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟
_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری!
سایهت هم از کنار سایهی رها رد بشه با من طرفی؛
بریم رها!
دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند.
باخودش غرغر میکرد. رهابا این دستها غریبه بود.دستهای مردی که غریب به دوماه مردش بود!
_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن بارقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد
"همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد...
ادامه دارد...
نویسنده:
#سنیه_منصوری