* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت17
✍
#میم_مشکات
#فصل_سوم
استاد جوان
از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد:
-ببخشید استاد....
اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود?
لعنت به این شانس!
راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقی نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت:
- ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم!
این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد:
-ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!!
*پ.ن: این داستان مربوط به قبل ازتغییر کاربری دانشکده علوم شماره 2، دانشگاه شیراز است.
#ادامه_دارد...