* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت_167
✍
#میم_مشکات
راحله میدانست سیاوش دوست ندارد راحله بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.
بارها دیده بود این اشک های نیمه شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.
میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!
سیاوش داشت همه چیز را در خودش می ریخت. ملاحظه راحله را میکرد وگرنه راحله میدانست نمیشود یکنفر اینقدر راحت با نابینایی اش کنار بیاید.
سیاوش خودش را روزها سرحال میگرفت اما شبها ... باید تمام میکرد این غصه خوردن های شبانه را که هم سیاوش را از پا می انداخت هم خودش را پیر میکرد. پیر غصه سیاوش!
وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت:
-میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم? فکر میکنی نمیتونم درکت کنم?
به نظر می آمد سیاوش هم دوست دارد حرف بزند اما هنوز مردد است:
-آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری ... گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره?
-چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.. مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟
سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از ناراحتی هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت:
-الان کجایی? یعنی صورتت کجاست? درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن
چقدر راحله دلش میگرفت وقتی یادش می آمد که سیاوش دیگر نمیتواند ببیند. کمی جا بجا شد و گفت:
-درست رو بروتم!
-این کوری برای من واقعا سنگین بود! اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آینده م با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی... نمیدونم چرا... شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم. شایدم چون میخواستم همه چیز، حتی خودم رو هم فراموش کنم.
سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاش گری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری ام بروز بیرونی نداشت ولی درونم آشفته بود. مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو.
اون یک هفته به همه چیز فکر کردم، از به هم زدن رابطه مون گرفته تا خود کشی!
من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم... وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت?
راحله لبخند دردناکی زد و پرسید:
-چی
-تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وحود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی. انگار نه انگار که من یه ادم کور و بی مصرفم. وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد. انگار همه غصه هام رو از بین برد. وقتی اشکت روی دستم افتاد همه خشمم خاموش شد. و وقتی بغلت کردم نیرویی گرفتم که حس کردم برای مقابله با سخت ترین مشکلات آماده ام. چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟
وقتی لمست کردم، عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیر خاکستر بود، تمام فکر هام رو پاک کرد. اما حالا، بازم فکر و خیال ولم نمیکنه! نمیدونم چکار باید بکنم.... شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم! سر دو راهی گیر کردم
#ادامه_دارد...